عملیات والفجر ۸ (قسمت ۴)
خاطره ای از عملیات والفجر ۸
به روایت: عباس اسکندرلو
حدودهای غروب بود که به اردوگاه کارون رسیدیم. چه غروب غمانگیزی. حدود یک هفته قبل چه شوروحالی بود در محوطه. برو بیای بچهها، شلوغی چادرها، بگو مگوها و …. اما اکنون … سکوت محض، بعضی چادرها که هیچکس نبود، بعضی هم انگشتشمار و…. واقعا صحنه های بسیار تلخی بود. تازه درد فراغ دوستان را حس میکردیم .
چند روزی به همین منوال گذشت. البته در این چند روز هم صبحگاههایی داشتیم. حتی دعای کمیل با حضور شیخ حسین انصاریان و مداحی محسن طاهری در اردوگاه برپا شد. یکبار هم خود شهید حاج رضا دستواره در محل اردوگاه آمد برایمان سخنرانی کرد.
از راست به چپ:
ردیف ایستاده: حسین طوسی، شهید داوود دانش کهن، شهید احمدلو، شهید سید حسن احراری، شهید حسن نوروزی
ردیف نشسته: محسن فکور، رضا فشکی، سجودی
یکی از اتفاقات تلخ این مدت شهادت سید حسن احراری بود. ماجرا اینطوری بود که یک شب برادر قیومی آمد سید را صدا کرد. وقتی که رفت بین بچهها زمزمه شد که ظاهرا برادرش سید احمد احراری شهید شده ما منتظر بودیم که سید از پیش قیومی بیاید که چند دقیقه بعد آمد وبا آن خنده همیشگی که اینبار یک کم فرق میکرد آمد دست گذاشت رو شانه من گفت بردارمو دیده بودی …گفتم خب …گفت شهید شد … البته گویا برادر قیومی ازش خواسته بود برگردد تهران ولی قبول نکرد .
نمیدانم فردای همان روز بود یا روز بعدش بود که شهید نصرالله عوایدی و شهید عباس جهاندیده بود آمدند در چادر گفتند ما میخواهیم برویم دنبال یکی ار دوستانش که در گردان بود و کارگزین هم بود الان نامش را فراموش کردم.
سید هم گفت من هم بروم یک خبری از برادرم بگیرم که آمد پیش برادر قیومی واجازه گرفت و سه تایی به دنبال جنازه دو نفر رفتند که بعد از دو سه روز خبر شهادت این سه نفر را دریافت کردیم (البته قبلا خاطره اش ذکر گردیده).
شهادت سید خیلی همه ما را محزون کرد. البته خودش خیلی طالب شهادت بود. بعد از عملیات از اینکه به شهادت نرسیده بود، خیلی غمگین ومحزون بود و خیلی تو خودش بود. مخصوصاً از آن روزی که برادرش هم به شهادت رسید. یادش به خیر میگفت: فلانی افتادیم عقب (از غافله شهدا).
هنوز آن لبخندهایش در نظرم مجسم است البته قضیه شهادت سید خبرش به طور اتفاقی بدست ما رسید به این صورت که مسئول روابط عمومی گردان رفته بود معراج شهدا در اهواز و خودش نقل کرد که بطور اتفاقی یک تابوتی را دیدم که رویش نوشته بود شهید احراری که وقتی این خبر را داد یکی از بچهها – فکر کنم اکبر طیبی بود – که رفت تحقیق کرد؛ گویا معراج شهدا هم رفته بود و صحت خبر را تایید کرد. یادمه همان روز در چادر دستهمان برایش ختم گرفتیم.
در این مدتی که در اردوگاه کارون بودیم، نیروهای اعزامی تازه نفسی به ما ملحق شدند و گردان بازسازی شد از جمله کسانی که وارد دسته ماشد شهید بزرگوار سعید غلامی بود که مداح هم بود و باب آشنایی ما هم با این شهید از همان وقت بود خدایش رحمت کند .
مدتی هم در اردوگاه کارون ماندیم و بعد به جهت حساسیت منطقه برای پدافندی به فاو اعزام شدیم. یادمه ابتدا تقسیم شدیم و ما به یک مقری رفتیم که متعلق به برادران دیدهبانی بود. البته مدت کوتاهی بودیم.
یکی از گروهانها به خط اعزام شد. بقیه به نقاط دیگر و دسته ما در نزدیکی خط زیر یک پل بتونی که زیر جاده فاو–امالقصر بود ساکن شدیم. کل پل به اندازه عرض جاده بود و کوتاه بود بطوریکه وقتی میخواستیم نماز بخوانیم سرمان به سقف میخورد و به حالت نیمه خمیده نماز میخواندیم.
ما نیروهای احتیاط بودیم که اگر قرار بود دشمن پاتک بکند فوری به خط اعزام بشویم. چند باری هم به حالت آماده باش کامل برای اعزام به خط در آمدیم ولی هر بار منتفی میشد. کل دسته ما بعلاوه ارکان گروهان وبیسیمچیهای گروهان و گاهی معاون گردان سید مجتهدی با چند نفر دیگر همه زیر آن پل جا گرفته بودیم. حدود ۴۰ نفری میشدیم و تحرک بسیار کمی داشتیم و از آنجائیکه منطقه گاهی مواقع با شدت آتش مواجه میشد، برای انجام کارهای شخصی با مشکلات مواجه بودیم. ضمن آنکه مشکل کمآبی هم بود و خروج از زیر پل به دلایل ذکر شده با خطرات جانبی مواجه بود.
از راست به چپ: عباس اسکندرلو، شهید فشکی، شهید حاج آقا صفرعلی عسگری، حسین اسداللهی، شهید حاج کیانی
مکان: دزفول، کنار رودخانه، زیر پل
زمان: اواخر سال ۱۳۶۴، پس از عملیات والفجر ۸
جا دارد یادی هم از شهید بزرگوار حاج آقا کیانی بکنم که در آن شرایط سخت برای بچهها چای درست میکرد. واقعاً چای در آن شرایط حکم کیمیا را داشت. شهید کیانی در آن وضعیت سخت یک شب که آتش دشمن زیاد شد، رفت بالای پل وروی جاده ایستاد به نماز شب که یادمه سید مجتهدی گفت بگید بیاد پائین.
این وضعیت مشقتبار را چند روزی تحمل کردیم تا اینکه وضعیت به حالت عادی برگشت و به سولههای پشت اروند منتقل شدیم.
دیگر این ایام اواخر اسفند ماه بود و مقارن با سال تحویل بود. حدود نیمههای شب بود که سال تحویل شد وما در سولههای کنار اروندرود مراسم سال تحویل داشتیم. یادمه به محض اینکه سال تحویل شد پدافندهای هوایی با گلولههای رسام و منور فضای قشنگی را نمایان کردند که در خاطرهها ماندگار شد.
یکی دو رو بعد به پادگان دوکوهه آمدیم وهمه به مرخصی رفتیم.
سال پر تلاطم ۶۵ را با مرخصی به تهران شروع کردیم حضرت امام (ره) حضور در جبههها را تکلیف شرعی اعلام میدارند و این یعنی اتمام حجت با خیلیها که کنار گود نشسته بودند و ادعا میکردند.
به تعبیر حضرت امام، مدعیان بیهنر امروز و قاعدین کوتهنظر دیروز …
همین ایام جنگ یادمه به برخی از دوستان آسودهطلب شهر نشین که میگفتم چرا به جبهه نمی آیید میگفتن تا امام نگوید نمی آییم !!! و یا میگفتن ما در پشت جبهه خدمت میکنیم و…..!
پس از چند روزی تصمیم گرفتیم به زیارت امام رضا (ع ) برویم که جدا جدا رفتیم .
بعضی بچهها هم به زیارت آمده بودند و گاهی مواقع با هم بودیم.
بعد از چند روزی مرخصی در تهران و دیدوبازدیدهای دوستان و آشنایان در روز موعود به را آهن آمدیم و به اتفاق دوستان راهی منطقه شدیم. چند روزی در پادگان دوکوهه به تجدید قوا و آمادگی رزمی و صبحگاههای میدان باصفای دوکوهه و ترمیم گردان به سر شد و با توجه به اخبار مبنی بر تحرکات دشمن در منطقه فاو مجددا به قصد پدافندی به منطقه اعزام شدیم. قبل از اعزام در پشت بام دو کوهه برادر مجتهدی مقداری برایمان صحبت کرد. یادمه از بالای پشتبام گردان علی اصغر تیپ سید الشهدا(ع) را دیدم که فرمانده آن که اخوی بود داشت برایشان صحبت میکرد. کمتر میشد در منطقه مستقیما با هم یک جا باشیم و یا همدیگر را ببینیم. یک حسی دستم داد که گفتم برم ببینمش و باهاش خداحافظی کنم. آمدم پائین و رفتم در اتاقش. به خاطر شبهاهتهای ظاهری زیادی که با هم داشتیم، همه در اولین نگاه میفهمیدند که برادرهستیم. وقتی رفتم پیش داداشم یک مقداری باهام صحبت کرد و گفت …..
…..خب درسهایت را میخواهی چه کنی ( آن موقع من سال چهارم دبیرستان بودم)؟ گفتم که فعلا داریم میریم فاو …
گفت کتابهایت را هم بردار ببر! امسال سال آخرت هست. اگر بمانی دیگه میمانیها…شما را تا بهمنشیر میبرند به درسات اهمیت بده و … و این آخرین دیدار ما با هم بود …
بعد از آن اواخر فروردین ما سال ۶۵ بود، برای چندمین بار به سمت اروند حرکت کردیم و در سولههای نزدیکی فاو مستقر شدیم .
پس از یکی دو روز ماندن در سولهها برخی مواقع با بچههایی که از خط مقدم آمده بودند برخوردهایی داشتیم و از وضعیت منطقه که پرس و جو میکردیم بسیار منطقه را آرام توصیف میکردند و به کمترین دادن شهید و مجروح در مدت پدافندی اشاره میکردند. کل لشگرمأمور شده بود هر گردانی را به فاصله یکدیگر در منطقه مورد نظر برای پدافندی اعزام کند که پس از چند روز هر گردانی جای خود رابه گردان دیگری تحویل میداد که اگر اشتباه نکرده باشم گردان حمزه منطقه پدافندی را از گردان انصار تحویل گرفت.
با سلام خدمت آقای اسکندرلوی بزرگوار. خدا بر توفیقاتتون بیافزاید ان شا ء الله. مدتی قبل از عکسی صحبت کردید که مربوط به لحظاتی قبل از شهادت عموی این حقیر (شهید موسی شعبانی ) میشد. ازتون خواهش میکنم هر طور که ممکنه اون عکس رو نمایش بدید چون من خاطره همرزم عموم (آقای امیر آزادی) رو از لحظات عرفانی شهادتش شنیدم و بسیار مشتاقم که اون عکسی رو که شما گفتید ببینم. یا علی
باسلام مطالب بسیار جالبی بود انگار سال ۶۶ بود در حلبچه دوجیله وخرمال عراق خاطرات برایم تداعی شد افسوس از قافله جاماندیم ……………خداوندا ترا به روح شهدا ما را کمک بفرما…….افسوس